صاحبان سرزمین (1)
( کانال اختصاصی دکتر عبدالرحمن دیه جی: (https://t.me/joinchat/AAAAAE9fsFIT8C6lRpNp0Q
کنار برج گنبد کاووس هیاهویی بپا بود. سواره های روس که تعداد آنها از بیست نفر تجاوز نمی کرد، حلقه ای زده بودند. در وسط میدان ده نفر از مردان پیر و جوان ترکمن با طناب به یکدیگر بسته شده بودند. سواره ها دور آنها می چرخیدند و دو تن از آنها، مردان ترکمن را به باد تازیانه می گرفتند. لباسهای ترکمنهای دست بسته، از تکرار ضربات تند شلاقها، پاره پاره شده بودند. رنگ پیراهنهای اکثرا سفیدشان با خونی که از زخمهای پشتشان می چکید، به سرخی گراییده بود. پیر و جوان ، هیچ یک از ضربات شلاق در امان نبودند. حتی «قورت گلدی»، آن پیرمرد لاغر اندام و نحیف که از درد به خود می پیچید و لرزه های اندامش قلب « یتیم اوغلان» را تکان می داد. « یتیم اوغلان» در میان ناظران صحنه بود و از بی تابی سراسر وجودش را لرزه گرفته بود. در وسط میدان سرجوخه روس، از بالای اسب با لهجه غلیظ روسی خود، به فارسی رو به ناظرین فریاد می کرد:
« کسانی که از پرداخت مالیات سر باز زنند سزایشان مرگ است. ببینید و عبرت بگیرید. اگر می خواهید اینجا زندگی کنید باید به قوانین ما هم پایبند باشید.»
چشمان یتیم اوغلان دو کاسه خون شده بود. آن که ضربات شلاق بدن رنجورش را می سایید، جای پدرش و عزیزتر از هر کسش بود. کسی بود که او را بزرگ کرده بود. جای پدر و جای مادرش را پر کرده بود. داشت او را از دست می داد. روسها به قصد کشت آدمهای دست بسته را می زدند تا عبرت دیگران شود. یتیم اوغلان بیش از این نمی توانست طاقت بیاورد. در یک آن، بی اختیار از جا جست و با خنجری که از کمر بیرون آورده بود به وسط میدان پرید و خود را به قورت گلدی رساند و طناب دستش را برید. در همان حال ضربه شلاقی را بر پشت خود احساس کرد. اوغلان برگشت و پیش از آن که ضربه دوم را بخورد شلاق را چسبید و با تمام قدرت به طرف خود کشید. سرجوخه از اسب واژگون شد. اما سربازهای دیگر که متوجه او شده بودند سریعا به سوی وی حمله ور شدند. یتیم اوغلان که قد بلند و بازوان تنومندی داشت دو سه نفر دیگر از امنیه ها را نیز از اسب واژگون کرد اما تعداد آنها بیشتر از آن بود که به تنهایی حریفشان شود. سربازها اوغلان را نقش بر زمین کردند. تفنگها را به سویش گرفتند که شلیک کنند که ناگهان فریادی کشیدند و بر زمین افتادند. صدای گلوله ها در هم پیچید و شیهه اسبها به هر سو طنین انداخت. یکی از میان مردم فریاد زد:
-حاجی بابا!
نظامیها گیج و منگ، دست و پای خود را گم کرده بودند . تا به خود بیایند و نشانه گیری کنند، افراد حاجی بابا آنها را هم به خاک و خون نشاندند. مردمی که تا به حال دور میدان شاهد وقایع بودند جرئتی پیدا کردند و به میدان ریختند و ما بقی سربازان را به زیر مشت و لگد گرفتند. اهالی محل به کمک ترکمنهای دست و پا بسته شتافتند. دست و پایشان را باز کردند و زیر بازوانشان را گرفتند و به همراه خود بردند.
حاجی بابا که ریش و سبیلی نازک و کم پشت، دون قرمز به تن و کلاه پشمی به سر داشت، به وسط میدان آمد. افسار اسب سفید خود را که کشید، اسب روی دو پای خود بلند شد. سپس چرخشی کرد و رو به یکی از سربازان که بی حال بر زمین افتاده بود گفت:
– مرده هایتان را از اینجا بردارید و گورتان را گم کنید و بروید . بروید به اربابانتان بگویید که ترکمن به اجنبی مالیات نمی دهد. ترکمن صدها سال است که در این سرزمین ازادانه زندگی کرده و به هیچ حاکم ایرانی باج نداده ، چه بماند که به روسها بدهد. بروید گم شوید.
سه سربازی که نسبت به بقیه حالشان بهتر به نظر می رسید، جسد سربازان دیگر را یکی یکی به کنار جماعت کشیدند.
حاجی بابا با صدای غلیظ خود رو به مردمی که تجمع کرده بودند فریاد زد:
– خوب گوشهایتان را باز کنید، هیچ ترکمنی نباید به اشغالگران مالیات بپردازد. این تصمیمی است که بزرگان جعفربای و آتابای و گوکلان گرفته اند و همه روی آن اتفاق نظر دارند. عثمان آخوند هم همین نظر را دارد.
چرخشی به اسب خود داد. نگاهی به « یتیم اوغلان» که کنار « قورت گلدی» روی زمین نشسته بود با دهان باز سخنان او را گوش می کرد، انداخت و گفت: بلند شو ببینم.
اوغلان از جا برخاست.
– پسرم شجاعتت را تحسین می کنم. .. ببنید همه باید مثل این جوان غیور و پردل باشند. نباید در برابر ظالمان سر خم کنید.
دوباره نگاهی به یتیم اوغلان کرد و گفت: من در میان سپاه خود به افرادی چون تو نیاز دارم اگر می خواهی از ناموس مردمت دفاع کنی با من بیا!
اوغلان نگاهی به قورت گلدی که بی حال کنارش نشسته بود کرد.
حاجی بابا مفهوم این حرکتش را فهمید و گفت:
– نگران نباش به پدرت هم کمک می کنیم.
————————————–
اثر دکتر عبدالرحمن دیه جی
صاحبان سرزمین (2)
(هر شب یک قمست از رمان را می توانید از کانال اختصاصی دکتر عبدالرحمن دیه جی مطالعه بفرمایید: (https://t.me/joinchat/AAAAAE9fsFIT8C6lRpNp0Q)
بعد نگاهی به یارانش کرد و گفت: کمکش کنید باید با خود ببریم و التیامش بدهیم.
افراد قورتگلدی را بلند کردند و سوار گاری ای که در کناری از میدان بود کردند. حاجی بابا اسب بی صاحب یکی از سربازان را نشان یتیم اوغلان داد و گفت: سوار شو برویم.
حاجی بابا و یارانش و یتیم اوغلان راه افتادند. اهالی محل نیز پخش و پلا شدند.
سواره ها اسبهایشان را به سوی رودخانه گرگان راندند. با اسبهایشان به محل کم عمق آب زدند و از رودخانه گذشتند و راه چپرقویمه را در پیش گرفتند. سراسر دشت را علفهای سبز و گلهای زرد و شقایقهای سرخ پوشانده بودند. تا چشم کار می کرد چمنزار سبز بود و گاه لاله ها و شقایقهایی که گویی در میان
چمنها برای خود مأمنی ایجاد کرده بودند. چشمها بدون هیچ مانعی تا انتهای افق پیش می رفت. از روی سینه دشت وقتی به افق نگاه می کردی، گردی زمین را به راحتی احساس می کردی. گاه شتربانان با اشترانشان در این سو و آن سوی دشت مشغول چرا بودند و گاه گوسفندان در میان علفهای سبز می لولیدند. علفها آنقدر تازه و خوشرنگ بودند که یتیم اوغلان با نگاه به آنان یک آن در دل آرزو کرد که کاش به جای یکی از علفهایی می بود که گوسفندان با اشتیاق می جویدند .
***
شب سیاهی اش را بر پهنه دشت ترکمن گسترده بود. اما ستاره های آسمان با سوسوهای خود پرده شب را می دریدند و روشنایی ملایم خود را به روی دشت می پاشیدند. چپرقویمه در زیر مهتاب میزبان حاجی بابا و سوارانش شده بود. سلحشوران در میان آلاچیقهای چپرقویمه جای گرفته بودند. بعضی ها توی آلاچیق فانوسی روشن کرده مشغول خوردن چای سبز بودند. در کنار هم به بالشها تکیه داده پاها را دراز کرده بودند و گرم صحبت بودند. بعضی ها از توینوک بالای آلاچیقها به آسمان پر از ستاره چشم دوخته غرق در زیبایی آسمان و غوطه در رویاهای خود بودند. حاجی بابا هم جلوی یکی از آق اوی ها روی نمد پاها را دراز کرده و لمیده بود. در نمد کناری اش هم یتیم اوغلان و قورت گلدی پشت به بالش داده و به استراحت می پرداختند. لحظاتی بعد طبیبی پیر از راه رسید. با آب گرم زخمهای پشت قورت گلدی را پاک کرد و مرهم روی زخمهایش گذاشت و با پارچه دورش را بست و گفت: ام بولسون ( شفا پیدا کنی!)
قورت گلدی گفت: خدا عوضت بدهد!
زخمهای بدن قورت گلدی چنان عمیق نبود. اما پشتش چنان کبود شده بود و چنان سوزی داشت که نمی توانست روی آن بخوابد. طبیب رفت. قورتگلدی به استراحت پرداخت. حاجی بابا هم درازکش به آسمان چشم می دوخت. کلاه پشمی سفیدش را کنارش گذاشته بود اما دون قرمز رنگ هنوز بر تنش بود. ریش و سبیلش کم پشت، اما چشمانش بادامی اش چون ستاره های آسمان درشت بود ، طوری که تصویر کوچک ستارها را می شد در آن مشاهده کرد. در آسمان صحرا، ستاره های درشت و پر سو آنقدر شفاف و جاندار دیده می شدند که انسان دلش می خواست آغوش باز کند و آنها را به کام خود بکشد.
حاجی بابا و یارانش از وقتی که راه مبارزه را در پیش گرفته بودند، یک جا بند نمی شدند و مرتب در حین حرکت بودند. از روستایی به روستایی دیگر می رفتند. هم یاران جدیدی از روستاها به صف خود اضافه می کردند و هم از حملات احتمالی دشمنانشان در امان بودند.
پیرمرد سلحشور چای داغ را چنان به درون خود کشید که صدای آن یتیم اوغلان و قورت گلدی را که غرق در خیالات خود بودند به خود آورد. بعد آهی کشید و گفت: ما باید ترکمنها را از یوغ روسها برهانیم.
قورت گلدی در جواب او گفت: حاجی بابا، واقعا که ما بد جایی هستیم. واقعا گرفتار شده ایم. از یک طرف دولت ایران از طرف دیگر روس. واقعا انسان نمی داند به کجا پناه ببرد. متاسفانه پدر من هم به دست روسها کشته شده. من هم در یتیمی بزرگ شدم. من در اصل از ترکمنهای داش حوض هستم. سال 1879 قبل از اینکه روسها به گوک تپه حمله کنند، ترکمنهای داش حوض را قتل عام کردند. به زن و مرد و پیر و خردسال رحم نکردند. من و پدربزرگم اگر زودتر از خانه خارج نشده و راه اترک را در پیش نگرفته بودیم، به سرنوشت پدر و مادر مرحومم دچار می شدیم.